حسن وحسین وحسناءحسن وحسین وحسناء، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات سه قلوهای دلبندمون

سه قلوها و مامانشون

چرا اینقد میاین بالا شیطونا

دیروز که پیش ملامان بزرگتون بودم شما تو دلم سفارش دادین که کبه میخوایم مامان جونتون هم طفلی براتون درست کرد کلی کیف کردین هنوز نخورده میومدین بالا پیش معدم خفم میکردین نذاشتین مامانی بخوره ...
12 آذر 1390

نگرانتونم نور چشمام ومیترسم چشتون کنن

اول همه فقط مامان بزرگ مهربونتون فهمید که همش مواظب من وشما بود مامانی خودم خیلی شمارو دوست داره وداره برا 3تاتون چیزای خوشکل لباسای قشنگ میخره بعدش دایی عمادتون فهمید که داره لحظه شماری میکنه شما بدنیا بیاین وبا بچه هاش بازی کنین حالا هم چند روزیه 2تا عمو هاتون فهمیدن عمو رضا وعمو علی بعدش جدو وبی بی تون (بابا ومامانی بابایتون)وعمه زهرا.............. خیلی دوست دارم بقیه هم بفهمن ولی از چشم بد میترسم .... میترسم خدانکرده چیزیتون بشه بچه های دایی با بچه هایخاله زینبهمه منتظرن بدنن شماها پسملین یا دخمل ...
12 آذر 1390

اعلام خطر دکتر ونگرانی مامانی

تو 12 اردیبهشت بودیم که خانم دکترتون گفت جا داره تو دلم براتون کوچک میشه ودارین بزرگ مشین زود وممکنه زودتر بدنیا بیاین خیلی نگرانتونم میخوام سروقت بدنیا بیاین حالتون خوب خوب باشه کمکم کنین اینجوری شه تو دلم بمونین عجله نکین من وبابایی ومامان بزرگ داریم چیزای قشنگی براتون میخریم............ تحمل کنین قند عسلام ....................دوستتون دارم خیلی زیاد. بووووووووووووووووووووووووووووووووس ...
12 آذر 1390

چرخش سر پسر سمت راستی شکم مامانی

٢ اردیبهشت شب بود که خونه دایی عماد وخونه خاله زینب اومدن خونمون بعد اینکه رفتن ودختر خاله میبینا یه عالمه قربون صدقتون رفت  حس کردم سر یکی از شما شیطونا داره میچرخه  خیلی ذوق کردم نشون بابا احمد دادم ولی اون نتونست اونجوری که من حس میکنم سرتو ببینه شیطون بلا.........             ...
12 آذر 1390

چرخش سر پسر سمت راستی شکم مامانی

٢ اردیبهشت شب بود که خونه دایی عماد وخونه خاله زینب اومدن خونمون بعد اینکه رفتن ودختر خاله میبینا یه عالمه قربون صدقتون رفت حس کردم سر یکی از شما شیطونا داره میچرخه خیلی ذوق کردم نشون بابا احمد دادم ولی اون نتونست اونجوری که من حس میکنم سرتو ببینه شیطون بلا......... ...
12 آذر 1390

روز تولد مامانی وخوشحال شدن شما

٢١فروردین روز تولد مامانیتونه بابا احمد مهربونتونم این روزو برا جشن گرفت عصرش که داشتم اماده میشدم بهتون گفتم امروز میریم با بابایی بیرون بستنی میخوریم ویه عالمه عشق میکنیم شماها هم هی دست وپا میزدین یه عالمه تو دلم خوشحالی کردین وکیف....... اینقد تو دلم تکون خوردین که من وبابایی ذوق میکردیم   ...
12 آذر 1390

گنده کردن شکم مامانی

بالاخره 26 فروردین بود که شماها یه خودی نشون دادینو وشکم مامانیو اوردین جلو دیگه همه میدونستن شما اون توین من وبابایی حالشو میبردین که دارین بزرگ میشین............... اینق شکم مامانی داره کشیده میشه که میخواد بترکه   ...
12 آذر 1390