بدترین روزهای زندگیم و تلخ ترین خاطراتی که از یادم نمیره
با سلام به شما سه قلوهای عزیزتر از جون من و بابایی....................و شما خوانندگان وبلاگمون که همیشه لطفتون شامل حال ما بوده و هست و و در همه حال دعاگوی احوال ماهستین ...خیلی تو دلم بود بیام و براتون بنویسم درددل کنم روزاییو تصور کنم که بزرگ شدین و دیگه فشاراییو که به مامان و بابایی میاد درک کنین حس کنین که به ما چها گذشت تا بزرگ شدین
از ١٧ فروردین که آخرین پستمو گذاشتم خیلی نمیگذره و امروز ٨ خرداد ماهه ولی تا بخواین اتفاقات بد بما گذشت به هممون........از تولد مامانی که ٢١ فروردین بود چیزی نگذشت و تو همون روزایی که من غرق شادی بازیاتون و خندهاتون شده بودم روز ٢٦ فروردین بود که طوفان مریضی به شما حمله ور شد آره حسن مامانی اول همه مثل همیشه تو مریضیو شروع کردی و همینجور پشت سر هم آجی حسنا با داداش حسین ویروس لعنتی شما رو به اسهال انداخت اسهال شدیدی که کاملا شما رو زیر و رو کرد و گوشت به تنتون نذاشت هر چی وزن بود براتون با غذاهای کمکی و رسیدگی زیاد براتون جمع کرده بودم به باد رفت از دل غمزدم چی بگم که یادم میفته داغون میشم دوباره...پنج شنبه بود که دیدم حسن مامانی تو در عرض ٤ ساعت ٣ بار مدفوع کردی منم دست پاچه شدم به عمشون گفتم بیا حسنا و حسین ببریم پایین پیشتون تا من حسنو ببرم دکتراز بد شانس پنج شنبه متخصص نیست و من بردم دکتر عمومی اونم او آر اس نوشت بدون اینکه به من توضیح بده چجوری درستش کنم منم که هیچ تجربه ای نداشتم اومدیم خونه دادیم بش خورد فرداش حالش خراب شد بردیم بیمارستان تحت نظر او ار اس دادن استفراغ نکرد گفتن پس خوبه ببرینش خونه و اما حسن من خیلی ضعیف بنیه بود شبش بمیرم براش الهی از خستگی من و باباش خوابمون میبرد چون اون ٢ تا هم رسیدگی میخواستن میومد با صدای گریه ضعیف التماس میکرد که به من برسید و اما ٨ صبح روز شنبه الهی هیچ مادری اینجوری برا بچش پر پر نشه دیدم حسن من اون حسنی نیست که من میشناختم چشاش گود رفته و لپاش به استخون زده و شدید بیحال شده و نمیتونست گریه کنه و اشک نداشت دیوونه شدم گفتم باید ببریمت دکتر داری از دستم میری ماشین گرفتیم رفتیم درجا بستریت کردن و من موندم و اشک ریختن دوباره از هم جدا شدیم من و تو یه هفته تو بیمارستان بودیم تا خوب شدی ولی خوب خوب هم نه بعدش بیشترهم طول کشید