دلواپسی های مامانی تمومی نداره
اره مامان جون تو این یه هفته ای که من و تو تو بیمارستان بودیم روزای خیلی سختی بود و دلواپسی بیشتر اینکه دکتر گفت احتمال زیاده که ٢ قل دیگه هم اسهال بگیرن من هر آن ترس اینو داشتم که اجی و داداشی هم مثل تو بشن و شد حسین و حسنا موندن خونه بابابزرگ روز ٤ بستری تو بود که حسنا روبابایی و عمه زهرا با حال وخیم اوردن بیمارستان دیگه یه پام بخش پیش تو بود یه پام تو اورژانس حسنا منو نگاه میکرد نمیشناخت از بس بیحال شده بود دیگه دولا دولا راه میرفتم نه ناهار تو شکمم میرفت نه شام از شدت ضعف هیچ قوتی نداشتم ولی خدایی که شما فرشته ها رو بهم داد اونم خیلی کمکم کرد و کنارم بود شبای اول تو بیمارستان همش تبت ٣٩ بود و مدام پاشورت میکردم تا تبت پایین بیاد تا صبح خدا چشمم رنگ خوابو نمیدین هر نیم ساعت پوشکت پر ابکی میشد عوضت میکردم دیگه پوستی برات نمونده بود کاملاا سوخته و از بین رفته ازش جیغ میزدی همش رو تخت کنارت میخوابیدم تا سرمتو نکنی روزای اخر دیگه دستات رگ نداشت تو پات گذاشتن اینقد زجر کشیدم گریه هاتو که می دیدم و اما اجی حسنارو هم اوردن تخت کناریت بستری شد تو اون روزای پر تلاطم که امیدم به حسین بود که اون بدنش مقامت کنه و نگیره ولی اونم بعد از دو هفته گرفتارش شد ولی خیلی خفیفتر هر کدومتونو دو بار بردیم دکتر تا اسهالتون خوب شد الهی مامان برات بمیره حسینم که ٢ هفته ازم دور بودی به امید اینکه اجی و داداش خوب کنم تو هم بیای تو جمعمون بازی کنی تو هم گرفتارشدی بابایی گفت دلت طاقت نیاورد خواستی بیای پیشمون گفتی مریض بشی تا بتونی بیای و این وضعیت ادامه پیدا کرد تا همین ١٠ روزه پیش خاتمه پیدا کرد ا ماه و ١٠ روز شما مریض بودید تازه روبراهتون که کردیم ایندفه سرما خوردید حسابی بدنتون ضعیف شده بود و سیستم دفاعی بدنتون تحمل نمیکرد بعدشم تو دهنتون برفک زد و سوختگی پاتون که اصلا از قارچی که گرفته بود خوب نمیشد دلم از کجاش براتون بگه که ١ ماه و نیم فقط نشستم دارو میدادم و اما الان............
خدایا به حق پنج تن دیگه بچه هام مریض نشن خدایا همیشه برام سالم نگهشون بدارخدایا تو همیشه صدامو شنیدی و هوامو داشتی از ت این خواسته رو دارم دریغ نکن