حسن وحسین وحسناءحسن وحسین وحسناء، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات سه قلوهای دلبندمون

سه قلوها و مامانشون

خاطره زایمان پرماجراتون

1390/9/12 17:34
289 بازدید
اشتراک گذاری

اینطور شد که دکتر گفت حالا که درد زایمان نگرفتی تاریخ زایمانتو تو هفته ٣٦ میزارم وتاریخ شد ٢٢ مرداد......

روزای اخر براز انتظارو نفس گیر بود خیلی اذیت بودم بسختی از جام بلند میشدم وبه اندام های داخلیم خیلی فشار میومدتا اینکه روز چهارشنبه ١٩ مرداد بودیم عصرش شروع کردم به اماده کردن وسایل بیمارستان ولباسای خوشکلتون ......شما تو روزای عزیز ماه رمضان بدنیا اومدین بهد از اذان بود که مشغول تماشای تلویزیون بودم که ناگهان ساعت ٩:٣٠ بود که درد عجیبی به سراغم اومد بهلوی راستم بشدت درد میکرد من از بس دردای اینجوری از ماه بنجم کشیده بودم اصلا باورم نمیشد که خبری باشه

بابا احمدتون سرکار بود من تو خونه تنها بودم رفتم که برا خودم نبات داغ درست کنم که یهو بی اختیار جیغ زدم واستفراغ کردم درد خیلی شدیدی بود ساعت ١٠ بود که بابا رسید دید حالم بده نگران شد وبدتر از همه این که خون استفراغ کردم بابایی با بابابزرگ ومامان بزرگ من زود بردن بیمارستان ...

همین که رسیدم گفتن اتاق عملو اماده کنین که دارین بدنیا میاین...مامانی خیلی عذاب کشیدتو اون لحظه ها فقط بفکر این بودم که ایا میشه شما رو صحیح وسالم ببینم

مامانی بیهوشی نخاعی کردن وهمه اتفاقات میدیم ومیشنیدم دختر خوشکلم تو وداداشوتو که از دلم اوردن بیرون من فهمیدم حسنای گلم تو رو ساعت ١١:٣٠ شب داداش حسینتو ساعت ١١:٣١ وداداش کوچک حسن ساعت ١١:٣٢اوردن بیرون ....تو همه این لحظه ها من اشک میریختم واز مسیول بیهوشی میبرسیدم که حالتون خوبه ریه هاتون کامله؟؟

نمیدونین چه حسی داشتم نمیتونم بیانش کنم از اتاق عمل که اوردنم بیرون بی بی ایستاده بود وتسبیح بدستش منو بوسید وبابا احمدتون دیدم که اشک تو چشاشه ودستمو بوسید باورم نمیشد اون همه انتظاراوسختی های من وبابا احمدتون تموم شده وما میتونیم با خیال راحت شما رو سالم از نزدیک ببینیم ٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠.٠

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)