اولین بیرون رفتنمون با هم فقط با مامانی
سلامممممممممممممم خیلی وقته نبودم شرمنده خوانندگان وبلاگمونو منتظر گذاشتم 3 قلوهای من چند روز دیگه مونده 2 سال و نیمه بشین خیلی کارای بامزه میکنین برا خودتون 5 بهمن ماه سال 92 برا دفعه ی اول همراه با مامانی رفتین بازار برا خرید پوشک خیلی سخت بود کنترلتون دلم از استرس شدید اومده بود تو دهنم با یه دستم دست دو تاتونو گرفته بودم جوری که یکیتون جلوی پای دومیه بود و هر ان میخواست بخوره زمین و نفر سومتونو با دست دومم ماجرا از این جا شروع شد که رفتیم پیش مامان بزرگ که پسرا بمونن پیشش و حسنا رو ببرم با خودم براتون پوشک بخرم هر چی در زدیم بی بی نبودش رفته بود مهمونی خونه خاله زینب با اتوبوس رفتیم هر چی ادم بود شما رو نگاه میکرد دلشون برام سوخت کمکم کردن که شما بالا بیارم متعجب بودین از این که ماشینی غیر ماشین خودمون سوار شدین به مردم نگاه میکردین بمیرم اخه ما نمیتونیم زیاد بریم بیرون چون 3 تایین مگر اینکه بابایی باشه کمکم کنه خلاصه تو بازار مرغ زنده و خرگوش و گنجشک دیدین حسابی ذوق کردین ایستادین به تماشاشون و اسماشونو به انگلیسی میگفتین .........
و اما کارای بامزتو حسنا خانومی همین که بهش میگم بالا چشت ابرو میگه من بابایی دوست دارم فقط این فقط اخری که میگی من تو دلم اب میشه حسین اعضای بدنشو کامل به انگلیسی میگه همشون بلدن تا 5 انگلیسی بشمارن دو تا شعر انگلیسی باهاش زمزمه میکنن و میخونن 4 تا رنگ بلدن اسامی چند تا حیوون هم میگن.........خلاصه حسابی شیطون شدین و تو دل بروووووووووووووووووووووو بودین بیشتر و بیشتر شدیننننننن...حسن اقا هم چیزی خوشش نیاد انجام بده میگه اهووووووووووووو خندمون میگره من و باباشون براین کارش خیلی خوشمزه میگتش
مامانی خیلی دوستتوووووووووووووووووووون دارررررررررررررررم بوس بوس بوس