حسن وحسین وحسناءحسن وحسین وحسناء، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات سه قلوهای دلبندمون

سه قلوها و مامانشون

حاضر گفتن دخمل خوشکل مامانیم(حسنا,)

روز ٢٧ اردیبهشت بود که بی بی تون اومده بود خونمون بنده خدا همه کارای خونه رو انجام داد تا شما تو دل مامانی راحت باشین واذیت نشین ............. از همون اول صبح حسنای گلم شیطونی میکرد ومیرفت زیر شکم مامانی هی با پاهات میزدی تا اینکه مامان دردش گرفت مامان که دوستت داره اذیتش نکن بچه خیلی دوستت دارم قربونت برم بوووووووووووووووووووووس.................. حسابی بیای سرت شلوغه همه منتظره اومدنتن اخه یکی یدونه مامانی هستی ولی لوس نشی هااااااااااااااااااا ...
12 آذر 1390

ترس از زود بدنیااومدنتون ودلوابسیای مامانی

سلام کوچولوهای فضولم........ اخه چرا اینقد مامانیو اذیت میکنین روز ١خرداد ابتدای ٧ماهگیتون بود که تو دلم بودین ودرد اومد سراغم نمیدونین چقد گریه کردم گفتم اگه الان اینقد زود بیاین  ممکنه زنده نمونین زبونم لال همینجور نگرانتون بودم همون روز رفتم بیش بی بیتون شب که دردم شدید شد دایی عمادتون اومد دنبالمون وبا ماشین رفتیم بیمارستان درجا بم سرم وصل کردن وبابایی هم از خونه اومد بیمارستان فرداش که رفتم  دکتر گفت باید دو سه روزی تو بیمارستان بستری بشم که شما زود بدنیا نیاین خلاصه کلی مامانی عذاب دادین روزایی که بیمارستان بودم خیلی بهم سخت گذشت نی نی ای زیادی تو اتاقی که بودم بدنیا اومدن یکیشون نی نی دوستم وحیده بود که اسمشو زینب گ...
12 آذر 1390

سیسمونی نی نی های خوشکلم

سلامی به گرمی خورشید وپتوی گلبافت بقول دختر دایی تون آتنا: امروز٣تیرماهه ویه روز میشه که رفتم تو هفته ٣٠ ...خانم دکتر گفته دیگه شمارش معکوسه مامانی وبابایی خیلی منتظرتونن دعا دعا میکنیم تا اخر هفته ٣٠ بدنیا نیاین دکتر گفته تا هفته ٣٢ بمونین تو وضعیت خوبی بدنیا میاین وتودستگاه نمیرین از هر چی بگذریم سخن سیسمونی قشنگتره ...بی بی تون یه سیسمونی خیلی خوشکل براتون خرید یکی از تختاونو با هم میبینیم    ...
12 آذر 1390

ترس از زود بدنیااومدنتون ودلوابسیای مامانی

سلام کوچولوهای فضولم........ اخه چرا اینقد مامانیو اذیت میکنین روز ١خرداد ابتدای ٧ماهگیتون بود که تو دلم بودین ودرد اومد سراغم نمیدونین چقد گریه کردم گفتم اگه الان اینقد زود بیاین ممکنه زنده نمونین زبونم لال همینجور نگرانتون بودم همون روز رفتم بیش بی بیتون شب که دردم شدید شد دایی عمادتون اومد دنبالمون وبا ماشین رفتیم بیمارستان درجا بم سرم وصل کردن وبابایی هم از خونه اومد بیمارستان فرداش که رفتم دکتر گفت باید دو سه روزی تو بیمارستان بستری بشم که شما زود بدنیا نیاین خلاصه کلی مامانی عذاب دادین روزایی که بیمارستان بودم خیلی بهم سخت گذشت نی نی ای زیادی تو اتاقی که بودم بدنیا اومدن یکیشون نی نی دوستم وحیده بود که اسمشو زینب گذاشتن روز ...
12 آذر 1390

سیسمونی نی نی های خوشکلم

سلامی به گرمی خورشید وپتوی گلبافتبقول دختر دایی تون آتنا: امروز٣تیرماهه ویه روز میشه که رفتم تو هفته ٣٠ ...خانم دکتر گفته دیگه شمارش معکوسه مامانی وبابایی خیلی منتظرتونن دعا دعا میکنیم تا اخر هفته ٣٠ بدنیا نیاین دکتر گفته تا هفته ٣٢ بمونین تو وضعیت خوبی بدنیا میاین وتودستگاه نمیرین از هر چی بگذریمسخن سیسمونی قشنگتره ...بی بی تون یه سیسمونی خیلی خوشکل براتون خریدیکی ازتختاونو با هم میبینیم ...
12 آذر 1390

بشت سر گذاشتن بحران های زود بدنیا امدنتون مامانی

امروز ١٦ شهریوره ودقیقا ٢٧ روزتونه فرشته های خوشکلم وبقول بابایی عین خواب گذشت این ٢٧ روزی که کنار ما هستین علارغم سختی هایی که داشتیم........ اولین نوشته ای که شما کنار ما هستین واز دل مامانی اومدین بیرون ورفتین تو بغلش.الهی صد هزار مرتبه شکرت. از هفته ٣٠ که تو دلم بودین دیگه نیومدم براتون بنویسم همه ٦ هفته ای رو که بعد از هفته ٣٠ گذروندم تو اوج سختی بودم از یه طرف خوشحال بودم که هفته ٣٠ به خیر گذشت ولی از طرفی نگران که نکنه شماقبل از فته ٣٤ بیاین ولی به لطف خدا ویاری اهل بیت چیزی که باور نمیکردم به هفته ٣٦ رسیدم همونجوری که بابا احمدتون میگفت شد گفت که جد ساداتون شمارو حفظ میکنه ...
12 آذر 1390

بشت سر گذاشتن بحران های زود بدنیا امدنتون مامانی

امروز ١٦ شهریوره ودقیقا ٢٧ روزتونه فرشته های خوشکلم وبقول بابایی عین خواب گذشت این ٢٧ روزی که کنار ما هستین علارغم سختی هایی که داشتیم........ اولین نوشته ای که شما کنار ما هستین واز دل مامانی اومدین بیرون ورفتین تو بغلش.الهی صد هزار مرتبه شکرت. از هفته ٣٠ که تو دلم بودین دیگه نیومدم براتون بنویسم همه ٦ هفته ای رو که بعد از هفته ٣٠ گذروندم تو اوج سختی بودم از یه طرف خوشحال بودم که هفته ٣٠ به خیر گذشت ولی از طرفی نگران که نکنه شماقبل از فته ٣٤ بیاین ولی به لطف خدا ویاری اهل بیت چیزی که باور نمیکردم به هفته ٣٦ رسیدم همونجوری که بابا احمدتون میگفت شد گفت که جد ساداتون شمارو حفظ میکنه ...
12 آذر 1390

خاطره زایمان پرماجراتون

اینطور شد که دکتر گفت حالا که درد زایمان نگرفتی تاریخ زایمانتو تو هفته ٣٦ میزارم وتاریخ شد ٢٢ مرداد...... روزای اخر براز انتظارو نفس گیر بود خیلی اذیت بودم بسختی از جام بلند میشدم وبه اندام های داخلیم خیلی فشار میومدتا اینکه روز چهارشنبه ١٩ مرداد بودیم عصرش شروع کردم به اماده کردن وسایل بیمارستان ولباسای خوشکلتون ......شما تو روزای عزیز ماه رمضان بدنیا اومدین بهد از اذان بود که مشغول تماشای تلویزیون بودم که ناگهان ساعت ٩:٣٠ بود که درد عجیبی به سراغم اومد بهلوی راستم بشدت درد میکرد من از بس دردای اینجوری از ماه بنجم کشیده بودم اصلا باورم نمیشد که خبری باشه بابا احمدتون سرکار بود من تو خونه تنها بودم رفتم که برا خودم نبات داغ درست کن...
12 آذر 1390

ترس دوباره

٣روزتون بود که شاروبردیم متخصص که سلامتیتونو چک کنه برا حسنا وحسین ازمایش زردی نوشت وشک کرد که زردی دارن  شما هم بیمارستان بستری شدین ومن اشکتو چشام داشتم دق میکردم شمارو گذشتن تو دستگاه حسینم تو اروم  تر بودی وصبور ولی حسنا توخیلی کم طاقت وبی تاب بودی تا ٢ساعت حق نداشتم شمارو از دستگاه دربیارم شما هم گریه میکردین ودلم تکه تیکه میشد همینجور با شما گریه میکردم  ..از یه طرف دیگه حسن مامانی بیشش نبود وگذاشتیمش بیش مامان بزرگش همش  جلو روم بود به اونم فکر میکردم که از من وخواهر برادرش دوره واز سینه مامانیش محرومه .خداروشکر بعد از ٢روز حال شما بهتر شد واومدیم خونه ودوباره با هم وکنار هم شدیم خدایا هیچوقت ما را از هم جدا نکن ا...
12 آذر 1390