حسن وحسین وحسناءحسن وحسین وحسناء، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات سه قلوهای دلبندمون

سه قلوها و مامانشون

تولد 3 سالگی

بازم سلام...... این تولد بعد از 3 سال محقق شد بالاخره که من براتون تمی بگیرمش دو سال قبل اصلا شرایط مهیا نمیشد خدارو شکر میکنم که امسال با تلاش و سعی فراوان مامانی این ارزو به واقعیت تبدیل شد از ماه فروردین شروع کردم به تدریس خصوصی چه دروس دبستانی و چه زبان انگلیسی از یه طرف و ترجمه از طرف دیگر تا با سختی های فراوون چون همون موقعها من شمارو از پوشک گرفتم و خیلی انرژی و اعصاب از من گرفته شد ولی عوضش براتون پول جمع کردم و یه تولد خیلی قشنگ که همه ارزوشو برا جوجواشون دارن براتون محقق کردم 1 ماه و نیم تمام نشستم پای کارای تزیینات تمتون و طراحی اونا با جمع کردن ایده از دوستان خوبم بخصوص مامانای چند قلو دار همدردم که جا داره همینجا ازشون تشکر ک...
22 مرداد 1393

تغییر و تحولتتون در سن 3 سالگی

سلام به همه ی دوستان و عزیزان و تک تک اونایی که وبلاگ مارو دنبال میکنن و مارو دوست دارن ببخشید اگه خیلی وقته نیومدم وبلاگتونو اپ کنم مامانی خیلی سرم باهاتون شلوغه و زبون باز کردین مدام میخواین چیزارو بفهمین و از من سوال میکنین که این چیه اون چیه خیلی دوستتون دارم و خیلی خوشحالم از داشتنتون خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که نعمتهایی به این خوبی بهم داده الهی همیشه سلامت باشید و سربلند .....خیلی خوشحالم از این که نتیجه تمام زحمات و سختیا رو باهاتون گرفتم و شمارو به سن 3 سالگی رسوندم قبل از این که بریم سراغ تولد و کاراش براتون از شیرین کاریای این سنتون بنویسم حسین اقا که هر چی بدم دستش بخوره درجا تشکر میکنه و شکرا عربی که میگه میگتش چوکرن من ...
22 مرداد 1393

اولین بیرون رفتنمون با هم فقط با مامانی

سلامممممممممممممم خیلی وقته نبودم شرمنده خوانندگان وبلاگمونو منتظر گذاشتم 3 قلوهای من چند روز دیگه مونده 2 سال و نیمه بشین خیلی کارای بامزه میکنین برا خودتون 5 بهمن ماه سال 92 برا دفعه ی اول همراه با مامانی رفتین بازار برا خرید پوشک خیلی سخت بود کنترلتون دلم از استرس شدید اومده بود تو دهنم با یه دستم دست دو تاتونو گرفته بودم جوری که یکیتون جلوی پای دومیه بود و هر ان میخواست بخوره زمین و نفر سومتونو با دست دومم ماجرا از این جا شروع شد که رفتیم پیش مامان بزرگ که پسرا بمونن پیشش و حسنا رو ببرم با خودم براتون پوشک بخرم هر چی در زدیم بی بی نبودش رفته بود مهمونی خونه خاله زینب با اتوبوس رفتیم هر چی ادم بود شما رو نگاه میکرد دلشون برام سوخت کمکم کر...
9 بهمن 1392

عید نوروز 92 مبارک باشه

عید قبلی ٧ ماهه بودید و اما این عید ١٩ ماهه هستین ١٠٠ سال به این سالهاتون عزیزان مامانی......حالا دیگه برا خودتون قهر میکنید هر چی بهتون بگم میفهمید چند تا کلمه میگین بیصبرانه منتظرم که حرف بزنیم مثلا ماما و بابا رو که جدا میگین اسم کوچکیمون صدا میزنین هدی و احمد -برا شوت کردن توپ گول میگین -بای-ممه -دده حسنی که بی بی ش یادش داده بگه سیب البته به عربی تفاح میگه فاح.احساس مسئولیت میکنین برا اینه به مامان خستتون کمک کنین پوشکتونو که عوض میکنم خودتون میرین میندازین حموم میگین کخه.........واکسن ١٨ ماهگیتون زدیم خیلی اذیت شدیت بمیرم براتون الهی...حسنی گلی که تا فردا بلند نشد راه بره از بس پاهاش سنگین شده بود حسن هم با پای چپش تا ٣ روز میلنگید ح...
29 اسفند 1391

سختی های زیاد سال 91

سلام به سه قلوها و فرشته های باغ زندگی مامانی و بابایی....... مامانی باید ببخشید خیلی گذشته و من دیگه نتونستم بیام و براتون از خاطره هاتون بگم  یه سلام هم دارم بشما دوست دارن این بچه های نازنین از این که اینقد منتظر گذاشتمتون ببخشید .. وای که مامان جون چی بگم از دل پر از غم و غصم مامانی ماشالا شما رووز به روز دارین بزرگتر و شیطونتر میشین و حسابی مامانی و بابایی خسته کردین ولی همین که شیرین کاریاتونو میبینیم برا یه لحظه ها همه سختی ها دود میشه میره هوا اینم یه قدرت از خدا..بیصبرانه انتظار میکشم شما بزرگ بشین و خودتون این مسئولیت وبلاگ نویسی به عهده بگیرین  خوب بگذریم تو ساعات اخیر سال ٩١ هستیم و من دارم همه چیزهایی که ...
29 اسفند 1391